آرشان جانآرشان جان، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

شور زندگی ما دو نفر

بالاخره اومدي و خوش اومدی فرشته من

1392/5/4 8:04
نویسنده : مامان ماهی
909 بازدید
اشتراک گذاری

تودلي مامان از كجا واست بگم ؟ بذار از اول بگم : وقتی برای آخرین بار رفتم چکاپ دکتر واسم 16 تیرماه رو وقت سزارین گذاشت منم با خیال راحت اومدم خونه و منتظر اونروز شدم . کم کم ساک وسایلت رو جمع کردم و چون 5روزی مهلت داشتم خیلی با صبر به کارهام می رسیدم تا اینکه یه روز خونه مامان سیما اینا بودم و داشتم ناهار میخوردم که یهو مامان سیما گفت چرا لبهات کبود شده ؟ وقتی تو اینه نگاه کردم دیدم بله و تازه دور گردنم هم کم کم داره تیره و تیره تر میشه !!!!!با مامان سیما و عمو امیدت خودم رو به بیمارستان رسوندم تا چک بشم که فهمیدم کیسه آب سوراخ شده و زایمان داره شروع میشه ....همون شب یعنی یازدهم تیرماه بستری شدم . تازه بابایی هم داشت میرفت ماموریت که مجبور شد از وسط راه برگرده !

جونم برات بگه که داشتن آماده ام میکردن تا برم برای زایمان که صدای مامان پورانت رو شنیدم که داشت گریه میکرد مامانی دلم طاقت نیاورد و با همون شرایط از ماماها خواهش کردم که برم و مامانم رو ببینم اوناهم اجازه دادن و منم یه دله سیر مامانم رو بغل کردم و ازش خداحافظی کردم ساعت 9شب  بود که میخواستم برم اتاق عمل توی راهرو پدر جون و مامان سیما هم بودن که از اونها هم خداحافظی کردم و با بابا آرش به سمت اتاق عمل روانه شدیم اونجا کارها خیلی سریع پیش میرفت . خانم دکتر شیرین حشمت هم اومده بود و حاضر منتظر بود . مامانی رو از کمر بیحس کردن و قبل از اینکه اصلا من به خودم بیام و بفهمم که بیهوشم کارشون رو شروع کرده بودن . در نهایت حدود ساعت نه و نیم شب بود که شما فرشته من با وزن 3/700 و قد 51 سانتیمتر پا به این دنیا گذاشتی و من رو مادر کردی...

حس از اینجا به بعدش نه تنها گفتنی بلکه حس کردنی است اون لحظه ای رو که صدای گریه تو توی اتاق پیچید من از خودم پرسیدم که واقعا من مادر شدم ؟ وقتی اوردنت و صورت مثله ماهت رو به صورت من چسبوندن حس خارق العاده مادر شدن وجودم رو فرا گرفت ...

همونجا چندتا بوسه به گونه هات زدم تا باور کنم که همه اینها واقعیت است و رویا نیست

تودلی من دیگه توی دلم نیست و وجودم به یکباره خالی شد ... دلم برای اون روزها و اون شکم بزرگ تنگ شد حالا فرشته من خوش اومدی به آغوشم و به جمع این خانواده که بی صبرانه منتظر ورودت بودند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)