آرشان جانآرشان جان، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 30 روز سن داره

شور زندگی ما دو نفر

اولين عيدم مبــــــــارک

سلام سلام سال نو مبارک البته با یه تاخیر کوچولوی 27 روزه !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! احتیاجی به عذر و بهانه نیست هرچقدر گله کنید که تآخیر داشتم حق دارید اما چه کنم با یه گل پسره شیطونهههههههههههههه مامانــــــــــــی . امسال اولین سالی بود که آرشان عزیز ما عید رو می دید و سال رو تحویل میکرد . ماهم از چند روز مانده به عید راهی شمال شدیم تا سال نو را اونجا آغاز کنیم . پای میز هفت سین همش به ماهی ها نگاه میکردی و وقتی سال میخواست تحویل بشه من داشتم دعا میخوندم یهو برگشتی و چشم دوختی به لبهای مامان انگار تو هم میخواستی با من دعا کنی واسه همین دستهای قشنگت رو گرفتم و باز کردم و باهم دعا کردیم و دست در دست هم سال رو تحویل ...
27 فروردين 1393

یک ویروس بد احوال !!!!

یک هفته ای هست که گل پسرما مریض شده . یک مریضی که معلوم نیست چیست !؟؟؟؟ دکترها اسمش رو گذاشتن ویروس !!!!!!!!!!!!!   این ویروس لعنتی هفت روزیست که در بدن آرشان ما جای خوش کرده و سراسر روزها و شبها را در تبی داغ سر میکند .  هفته ای پر از سختی برای آرشان و از همه سخت تر برای مــــــادر . همان کس که حاضر است تمام سختی و دردها برای او باشد تا جگر گوشه اش. همان کس که لحظه به لحظه مریضی فرزندش برای او همانند برزخی میان این دنیا و جهانی دیگر است . گویی از حال خویش بی خبر است و سالهاست که از عمر شیرین خویش برای فرزندش گذشته است. لحظه های سخت زیاد است اما سخت ترین لحظه برای مادر وقتی است که فرزندش را در حال زار میبیند و ...
25 اسفند 1392

هشت ماهگی گل مامانی

پسر قشنگ من عزیز دلم روز به روز که میگذره خدارو بخاطر وجود نازنینت بی نهایت یاد میکنم . هر روز شیرین تر از دیروزت هستی و با بودنت حس زیبای مادری رو در وجودم لبریز کردی. نازنین پسرم هر روز بر دامنه کارهات اضافه و اضافه تر میشه و من به مادر بودنم می بالم . توی این ماه نشستن رو یاد گرفتی و لذت اینکار برایت اینقدر زیاده که حتی نصفه شب هم از خواب بیدار میشی میشینی. قلب کوچیک من طاقت این همه شیرین بودنت رو نداره و شروع میکنم به گاز زدن از وجودت ! توی این ماه درگیر خرید عید کردنت هستیم و با ذوق همش برات لباس میخریم. یکی میخواد جلوی بابات رو بگیره با این همه سخت گیر بودنش و وسواس در انتخاب لباس برای تو !!!!!! خدا میدونه برا...
14 اسفند 1392

شش و هفت ماهگی

اوه اوه اینجارو ببین چه گردو خاکی گرفته  وای وای بذار یکمی گردگیری کنم این وبلاگ رو.... راستی آرشان شش ماهه شده ؟ البته باید شش و هفت ماهگی گل پسرم رو با هم توی این پست بنویسم آره فکر کنم کمی تند تند گذشته این مدت  !!!!!   اول بهتره کمی توضیح بدم که چرا تویه این مدت وقت نکردم وبلاگ پسری رو آپ کنم خبر مهم اینکه به طور خیلی رعدآسایی اثاث کشی کردیم میگم رعد آسا برای اینکه خیلی خیلی اتفاقی و بدون اینکه خبر داشته باشیم یه خونه خیلی بهتر و البته بزرگتر قسمتمون شد حتی زودتر از موعد مقرر ماهم به فکر جابجایی افتادیم قضیه از این قرار شد که بعد از کارهای قولنامه کردن کم کم لوازم رو جمع کنیم و تازه تازه شروع کنیم به جا...
27 بهمن 1392

پنج ماهگی آرشان

احوالات آرشان در پنج ماهگی : آرشان مامان در  پنج ماهگی شروع به دمر شدن میکنه البته قبلش هم این کار رو میکرد اما چند وقتیه که یادش رفته تازه اصلا دوست هم نداره دمر بشه واسه همینم وقتی بردمت دکتر بهم گفت باید هر روز باشما تمرین کنم تا خودت راه بیافتی و دمر بشی یک جیگری شدی برای خودت که نگو و نپرس شبها توی خواب کلی شیر میخوری و شدیدا میخوای من پبشت باشم حتی یه شب ساعت 4 صبح رفتم دستشویی شما هم خواب بودی اما تو خواب سر و صدا کردی منم فکر کردم شیر می خواهی اما وقتی بهت شیر دادم نخوردی و من فهمیدم فقط میخوای بغلت کنم یک جیغ های بلندی می کشی که می مونم این همه صدا واقعا از تو در میاد ؟!!!!!!...
11 آذر 1392

مادر

مامانی ، مامان یعنی چی ؟ من : مامان یعنی مامان دیگه مادر به چه معنی هست ؟ اصلا مادر یعنی چی ؟ من : مادر چیزی نیست که بتونم واست توصیفش کنم یعنی در جمله و تعریف نمی گنجه یعنی چی نمیگنجه ؟ من : یعنی وقتی بخواهم تعریفش کنم از ابتدا انتهایی نداره یعنی پایانی برای توصیفش نیست عزیزم باشه ؟ باشه اما مامان گفتی مامان یعنی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی بیا سرت رو بزار روی سینه ام و چشمهات رو ببند و برو ته قلبت اونجا بهت میگه مادر یعنی چی... چند روز پیش خونه دوستم مراسم عزاداری امام حسین(ع) بود . آرشان پبش مامانم بود و خیلی بی تابی میکرد من هم داشتم کار میکردم اما دیدم ساکت نمیشه به خاطر اینکه مجلس بهم نریزه مجبو...
2 آذر 1392

عاشورای حسینی

آرشان ما امسال در عزای حسینی لباس علی اصغررو  پوشیده بود و چقدر هم بهش میومد      پسرک ما امسال اولین سالی بود که عاشورا را می دید و لباس سیاه به تن کرده بود خاله سمیرا هم نذری داشت و ماهم سری به آنجا زدیم من داشتم عکس می انداختم که یهو یه دستی اومد جلو وسط عکس ما ! انشاله نذر همگی قبول باشه...بعدشم یه خواب بعداز ظهر تو بغل بابایی از اونجا که شما همه وقته مامانی رو به خود اختصاص میدی به محض اینکه خوابت برد مامانی یهویی و بی مقدمه به دلش افتاد از اینها درست کنه نتیجه اش هم شد این : البته مامانی اینقدر هاهم بد کار نمیکنه اما همونطور که گفتم اینا یهویی شد ...
27 آبان 1392

چهار ماهگی

واییییییییییییییییییسییییی آرشان شیطونی هات شروع شده آخه الان یکم زود نیست واسه اینکارها ؟؟؟ یاد گرفتی با کمک پاهات سینه ات رو بلند میکنی و شروع میکنی به صدا در آوردن که یعنی منو بردارین از خواب که بیدار میشی هنوز چشمات باز نشده کلته ات رو بلند میکنی و زودی میخوای بلند شی !!! وای به حال اون موقعیکه تو بغلم باشی و بخوام بزارمت زمین اونوقت که حسابی گریه میکنی می برمت پیش خودم توی آشپزخانه تا هم به کارهام برسم هم تو منو ببینی و انقدر نق نزنی اونوقت شما آقا پسر با کمک پاهات خودت رو از کرییت میکشی بیرون !!!!!!!!! چشمام از حدقه در میاد وقتی این صحنه رو دیدم اگر با چشمام نمیدیم باورم نمیشد !!!!!!!!!!!!!!!! گاهی وقت ها که بغل...
11 آبان 1392

یه خبر خوب دیگه

امروز فهمیدیم که خاله ملیسا یه نی نی تو دلش اومده وایییییییییییییییییی خدارو شکر واسه من یه دوست داره میاد اگه پسر باشه که به به میشه هم بازی من هوراااااااااااااااااااااااا چقدر آتیش بسوزونیم دو تایی و اما اگر دختر باشه که دیگه خوشبحال من یعنی کلا قضیه عوض میشه و میره تو فازای   بعدش یواش یواش بعد از چند سال هم که گذشت ای بابا چقدر بی جنبه ام ها هنوز هیچی نشده رفتم تو خط رویا پردازی اینم تقدیم به همه پدرهای دنیا : پدر یعنی طپش در قلب خانه پدر یعنی تسلط بر زمانه پدر یعنی احساس تکیه بر کوه پدر یعنی تسلی وقت اندوه خوشا آنانکه پدر در خانه دارند درون خانه یک پروانه دارند . ...
8 آبان 1392